نورانورا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

نورا

کوچولوی 2 روزه

قربون کوچوووولوی خودم برم. هردفعه بغلت میکردم احساس میکردم خوابم تو رویام .بالاخره منم بچه دار شدم و اونهم یه بچه سالم .مدام این جملات رو تو ذهنم تکرار میکردم و در آخر میگفتم : خدا رو شکر هرچند روزای سختی رو داشتم بخیه از یه طرف سرماخوردگی شدید از یه طرف دیگه اما وجود تو برام یه موهبت بود. تو نی نی ٢ روزه که با خنده هات دلمونو بردی.خیلی از فامیلها همون ٢-٣ روزه اول اومدن دیدنت تو هم لبخند نثارشون کردی ...
11 آبان 1390

لحظه دیدار نزدیک است...

ساعت ٥/١١ صبح بود قدمهای کوچولوت رو بدنیای ما گذاشتی. بیهوش نبودم اما هوشیار هم نبودم.بین خواب وبیداری بود ... فرشته ها دورم رو گرفتن صدای بالشون رو میشنیدم. رو زمین نبودم بین زمین و آسمون داشتم با خدا نجوا میکردم. نمیخواستم برگردم دوست داشتم پیش خدا بمونم اما یهو زمان ایستاد دنیا ساکت شد صدای یه گریه نحیف تو دل هستی پیچید. یه چیزایی تو ذهنم یادآوری شد... من باردار بودم ... من منتظر اتفاق بزرگ مادر شدن بودم ... از خدا خواستم برگردم زمین .. وچشمانم رو باز کردم   ازدکتر عزیزی نژاد پرسیدم بدنیا اوووووومد؟گفت "آره مامان جان دخترت بدنیا اومد" ...
9 آبان 1390

تولد

٥/دی/١٣٨٩ چه روز عجیبی بود. انتظار داشت تموم میشد.ساعت ٦ صبح با بابا حمید و مامانی ودایی  راه افتادیم بسمت بیمارستان مصطفی خمینی و ساعت ١١ بعد کلی تاخیر آماده شدم واسه عمل جراحی. همه میدونستن از عمل وحشت دارم اما به شوق دیدن تو سعی میکردم استرس به دلم راه ندم
8 آبان 1390

دلتنگی

  ماه آخر و پایان انتظار.یه وقتایی گریم میگرفت واسه تویی که ندیده بودمت دلم تنگ میشد. پیش خودم میگفتم اگه مامانتم چرا نمیتونم بغلت کنم ؟ چقدر هم سخت وزن میگرفتی برات لالایی میخوندم تا صدامو بشنوی و فکر نکنی تنهایی دوست داشتم بدونی مامانت اون بیرون تمام فکر و ذهنش تویی . تمام تلاشم این بود که این آخرا آرامش داشته باشم تا به تو آسیبی نرسه به حرفهای بی اهمیت و ناراحت کننده دیگران فکر نکنم که تو اذیت نشی برای من و بابایی مهم نبود که کی منتظر تو هست کی نیست ؟ کی از اومدنت خوشحال میشه و کی نمیشه ؟ واسه کی خوش قدمی و واسه کی نیستی؟   مهم سالم بدنیا اومدنت بود مهم این بود من وبابایی بتونیم بالاخره تورو به آغ...
6 آبان 1390

نارنگی کوچولوی مامان

      این تویی نی نی من!!!!   مامانی میدونی چرا واست عکس نارنگی گذاشتم ؟ از اول آذر (تواسباب کشی مامان مهین ) بود که احساس کردم یه نارنگی تو دلمه!!! به همه هم گفتم که دخملم مثل یه نارنگی گرده.همه هی به من خندیدن اما احساس یه مامان بهش دروغ نمیگه ..... ...
6 آبان 1390

ورجه وورجه های اول صبح

دخملکم از اول آبان که سرکار نرفتم بیشتر با هم تنها بودیم .عاشق لگدهایی بودم که صبح ها میزدی و یادم می اوردی که یه نی نی تو گشنه تو دلمه  بیدار میشدم کلی نازت میکردم و تو هم تو دلم هی بالا و پایین میرفتی واسه مامان و مجبورم میکردی هی از دل نی نی دارم که که هی تکون میخوره فیلم بگیرم آخرسر هم با یه لقد جانانه دوباره یادم می افتاد که گشنه ای .   ...
6 آبان 1390

بسم الله نور

                                                    به نام صاحب نور كه  نورا روبه ماعطا كرد  تا قبل از بدنيا اومدنت تمام عشقم سرگرم شدن با لباسها و وسایلت بود از اوايل آبان 89 هرروز لباسات رو ميريختم بيرون دوباره تا ميكردم ميذاشتم سرجاش لحظه شماري ميكردم كه خودت بياي و ... ...
6 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نورا می باشد