نورانورا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

نورا

تولد گروهی نی نی های دی ماه 89

  خیلی خوشحالم تونستم با مادر هایی دوست شدم که نی نی هاشون همه هم سن شما هستن و تونستم همراه  اونها برات تولد بگیرم .چون تولد اکثر بچه ها توی محرم صفربود قرار شده بود سوم اذر ٩٠ واستون تو هپی هاوس اقدسیه تولد بگیریم و گرفتیم .   خیلی خوش گذشت خیلی . البته به بزرگترها بیشتر بچه ها اگثرا   خوابشون میومد اخراش هم که خودت توبغل بابایی خوابیدی ...
8 آذر 1390

عکسهای نورا در شمال

تا اونجا خودم می رونم چیه ؟ خودمو واسه جنگل موش کردم بابایی مرسی سرم کلاه گذاشتی ................................   خیلی سفر خوبی بود مخصوصا تو که بچه خوبی بودی و شرجی و رطوبت باعث خواب آلودگیت شده بود و همش دوست داشتی لالا باشی . ...
4 آذر 1390

مامان

وای خدای من اخر شب ١٤ تیر ٨٩ نورا دیگه به صورت واضح گفت ماما و دیگه هی تکرار کرد .به من نگاه میکرد و هی صدام میکرد. ٢ هفته بعد هم دیگه  بابا رو واضح گفت     ...
4 آذر 1390

لالا

  لا لا لا لا گل پونه، گدا اومد در خونه،  نونش دادیم خوشش اومد، خودش رفت و سگش اومد،  چخش کردیم بدش اومد، لا لا لا لا گل خشخاش،  بابات رفته خدا همراش، لا لا لا لا گل فندوق، ننه ت رفته سر صندوق، لا لا لا لا گل گردو، بابات رفته توی اردو،  لا لا لا لا گل پسته، بابات رفته کمر بسته،  لا لا لا لا گل سوسن، بابات اومد چشت روشن!،  لا لا لا لا گل زیره، چرا خوابت نمیگیره، که مادر قربونت میره، برو لولوی صحرایی، تو از بچم چه میخایی، که این بچه پدر داره، ...
4 آذر 1390

شیرخوردن نورا

واییییییییی که بغل کردنت چقدر شیرینه بااینکه بخیه هام اذیت میشدن اما دوست داشتم همش بغلت کنم . چقدر هم خواب روزانه ات سنگین بود . من و بابایی هرکار میکردیم بیدار نمیشدی لبهات رو سفت بهم میچسبوندی که مبادا تو خواب بهت شیر بدم . تمام حالتهات شبیه اون موقع بود که تو دلم بودی مخصوصا قلمبه شدنات ٢-٣ روز اول واقعا شیر دادن بهت سخت بود نه من ونه تو بلدنبودیم توهمش گرسنه میموندی شبها اذیت میشدی و من وبابایی غصه میخوردیم اما کم کم یاد گرفتی     ...
4 آذر 1390

بابا حمید و نارنگي خانوم

  نارنگي خانوم بالاخره بدنيا اومدي... اولين ديدارت با بابايي برام خيلي زيبا بود. بابايي از ديروزاز هفته پيش ازقبلها  بغض داشت .تو گوشت اذان گفت و آروم آروم باهات حرف ميزد واقعا صحنه قشنگي بود.چقدر بابايي آروم شده بود . پرستارها هي ميومدن ميگفتن چقدر ني ني تون گرده هركي ميديد همينو ميگفت ماماني هم كه اول از همه تو رو تحويل گرفته بود رفته بود به همه گفته بود يه بچه گرد بدنيا اورده. گفتم نارنگيه ها!!!!!!!!  داييت هم يه دستبند خوشگل برات آورده بود همش ميخنديد و هي ميگفت مژه هم داره !!!! خلاصه شكر خدا با سالم بودنت هممون رو از اضطراب نجات دادي و جمعمون رو خوشحال كردي. ...
4 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نورا می باشد