نورانورا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

نورا

عاشقتمممممممممم

1392/5/22 16:16
نویسنده : مامان مرمر
530 بازدید
اشتراک گذاری

من و بابا عاشقتيم به خدا مخصوصا الان كه داري جمله هاي عجيب غريب ميگي و مار و حسابي شاد ميكني .

ديروز داشتم برات سيب و هلو رنده ميكردم تا با بستني واست دسر درست كنم . تا رنده رو دستم ديدي گفتي : مامان ؟! چشت ميبوزه ؟؟؟؟

يه بار ديده بودي پياز رنده ميكنم و چشمم ميسوخت .

ديشب هم اومدي تو صورتم موهاتو ريختي جلوي چشات يه جوري كه اصلا صورتت معلوم نبود و همش مو بود گفتي : مامان نيگا كن لالا خراب شده قهقهه

عنكبوت هم خيلي دوست داري شمال كه رفتيم عنكبوت زياد بود از كوچيك بگير تا بزرگ 

هردفه يكيشون رو ميدي با ذوق صدامون ميكردي :

مامان ! عمو عنچوبي !!!

بابابيا آخا عنچوبي اومده !

وقتي ميخوايم لب تاب رو روشن كنيم :

اِ مامان نشين !  آخه منه !!!!

دستشويي رفتنت هم كه مثنوي هفتاد منه خدارو شكر مشكلي نداري و به راحتي مياي اما اين قدر آروم و  كُند  كه نگو ......

چراغ رو لالا بايد(به قول خودت ) شوشن كنه اگه من روشن كنم سريع خاشوم ميكني و دوباره روشن ميكني . بعد از اين مرحله يه شعر توپ قلقلي و قصه آخا موشه و ماجرا خوابيدن همسايه پايين كه بهش ميگي مامانجون و عموپورنگ و ...تعريف ميكني . خدا نكنه اين وسط صداي  ديگه اي بياد مثل صداي وانتي صداي كاميون و لودر و... دوباره قضيه رفرش ميشه سريع ميپرسي :

مامان ؟! صداش چي بود ؟؟؟

و من بايد قصه ي اين صدا رو برات تعريف كنم . بعد تازه لباسات رو در مياري و مرحله ي بعد آغاز ميشه . دمپايي پوشيدنت كه خودش يه پروسه ي نفس گيره ... گاهي هم وقتي دمپايي رو ميپوشي يهو پشيمون ميشي و دوباره با آهستگي تمام درش مياري و ميگي :

اين دمپاييه قمز نه صودَدَ خوبه !

بعد مبرم صورتيه رو ميارم و خاطره اون روزي كه شاينا اومد خونمون و دم1ايي صورتي رو پوشيد واست زنده ميشه و تعريفش ميكني. ديگه اصل قضيه ي جيش كردن كه هيچي........

كلي طول ميكشه كه تصميم بگيري چجوري بشيني هي ميگي:

ايجوري نه اوبري خوبه !مامان حالا ايطوري بشينم نه نه اوجوري 

وآخر سر ميري سراغ لگن آبيت :

ايجا خوبه ههههه

ودر آخر هي ميگي:

الان مياد...الان ميادتعجب

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

خاله نرگس
23 مرداد 92 8:02
ماجراي دستشويي رفتنش كه آخرشه خوش به حال نورا خانم با اين دست نوشته هاي مامانش
پرگل
23 مرداد 92 13:42
از دست این گیر دادنشون اون لحظه داغ میکنمممممم ولی بعدش میخندممممم به کارشششش ولی مررمری تو پروسه طولانی تری رو میگذرونی هااا
مریم(مامان دینا)
24 مرداد 92 10:25
وای کلی خندیدم کیف کرد چقدر قشنگ حرف میزنه نورا حالا خوبه میاد هرچند اروم منو بگو که هنوز درگیرم
مامان نقطه
25 مرداد 92 11:29
هههههه عجب داستانی دارهههه مایه آبروریزی پس فردا ازت بپرسن ننه تو چرا پیر شدی؟ باید بگی پیر دستشویی بردن بچه شدم ههههه
ساحل
28 مرداد 92 2:03
عزیزم چه ناز و خوردنی حرف میزنه قلبونش برم من.
دلم کلی تنگ شده براش.


منم دلم واسه شما تنگ شدهههههههههههههه
فاطمه مامان صبا
28 مرداد 92 15:24
چقد خوبخ که از حیوون نمیترسه
نمیدونم کی صبا رو ترسونده از هر جک و جوونوری میترسه مخصوصا همین ریزا مورچه عنکبوت زنبور خودم بسیار ترسوام ولی خیلی تلاش کردم مثله من نشه که شد متاسفانه
وااااااااااااای من اصلا اینهمه حوصله ندارم انقد طولش بده....فک کنم صبا هم می دونه من کم حوصله ام زودی کارشو میکنه
چقد خوشمزه حرف میزنه نورا جون


مرسی فاطمه جون اولش دست نمیزد دید ما دست میزنیم خیالش راحت شد][
مریم
1 شهریور 92 15:42
راستی مرمر! مادرگریزی نورا خوب شده؟


بهتره مريم جون يه وقتايي ولي دوباره يادش مياد ميچسبه به حميد
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نورا می باشد